رنگین کمان کوچک…میبینید؟
سرای اهل قلم، تهران، دوم دی ماه
فریبا اقدامی
این یک دوربین است، نه ذرهبین. قرار نیست چیز کوچکی را بزرگتر نشان دهد؛ مثلاً اگر برّه بوده، میش نشانش نمیدهد.
برّهای در دوردست شماست. این دوربین را بردارید و نگاهش کنید، میفهمید برّه است ولی جزئیاتش از چشمتان پنهان خواهدماند. دوربین است دیگر، نه تلسکوپ یا میکروسکوپ.
برّه دوستداشتنی و شیرین است، بازیگوش…با جَستهای کوچک.
اکنون کارگاه آموزشی جهک برای همراهان ماراتن 95 در ذهن من بیش از هر چیز به برّه میمانَد یا فواره. و هم رنگین کمان، همان هفت رنگ: معلم کامپیوتر و هنر و ادبیات و انشا و معلم پایه، مادری که در جهک آموخته چطور برای سه کلاس یک دبستان دولتی پسرانه کتاب بخواند تا لذت ببرند، کتابدار، دانشجویانی که به مدرسههای مختلف میروند تا برای بچهها کتاب بخوانند، از همه عجیبتر دانشآموز 17 سالهای مشتاق که: “بگویید چطور میتوانم به ماراتن کمک کنم”، معلمان جوان از رشتههای مختلف، و خانمی آرام و پیگیر که توانسته با گفتگو یک مدرسه را به شرکت در ماراتن مجاب کند…و خانم جوانی که نه معلم است و نه دانشجو، اما آماده ست تا یادبگیرد چطور با بچهها بخواند… دیدید؟ شد هفت رنگ!
دوربین را برگردانید کمی عقبتر… ساعت 8 صبح در خانۀ وارطان هستم، جایی که فعلاً کتابهای جهک را در خود جاداده. نام و نوع کتابها را در دفترچه نوشتهام. فقط باید از میان کارتنها و بستهها و خاک و غبار پیدایشان کنم… و غم بگیرد بیخ حلقم را و سرب قورت بدهم و هزار جمعه ببلعم تا اشک بماند در جاگاه.
پارچهای پیدا میکنم و به کمک عزیزآقا میکشم روی نیمی از کارتنها تا گردوخاک به این نازنینها کمتر آسیب بزند. در این میانۀ تلخ و شور، عزیزآقا میگوید: “میتونی یک کتاب شعر بهم بدی؟” میگویم: “چرا نمیتونم؟ اصلاً شما اولین عضو کتابخانۀ جهک باش.” اسمت هم که عزیزآقا… میگویم: “الان دلت چه شعری میطلبد؟” میگوید: “خب، عاشقانه دیگه!” کپههای کتاب را زیرورو میکنم. سیاهمشق سایه به چنگم میآید. میگویم: “شاید این کمی سخت باشه برات. یکی دیگه از خونه برات میآرم زود.”
بستههای کتاب را هنوهنکنان میرسانم به محل کارگاه، سرای اهل قلم. تازه ساعت 9 است و یک ساعت و نیم تا شروع کارگاه مانده. میروم کتابفروشی سروش، نرسیده به خیابان وصال، طبقۀ دوم، بخش کودک. فرهنگنامه و لالایی و چیستان در بین کتابهای جهک نداشتیم. دلم صبحانه میخواهد و ذهنم گوش نمیسپارد. کتابها را پیدا میکنم. سه تا از شرکتکنندگان جوان کارگاه، مینا و آزاده و مهسان هم از راه میرسند. آنها هم زود رسیدهاند. برای دلمان هم کتاب کودک میخریم و خندان بیرون میآییم.
کارگاه امروز پس از بررسی وضعیت ماراتن امسال از زبان شرکتکنندگان، به مراحل رشد کودک میپردازد، ویژگیها و فعالیتهای مناسب هر کدام. سپس انواع ادبی میدان بازی ما میشود. باید انواع ادبی را بشناسیم، تفاوت افسانه با داستان واقعگرا و فانتزی و زندگینامه و… دو گروه میشویم در دو سوی سالن و باید هر نوع را از روی کارتهای بازی بخوانیم و یادبگیریم و تشخیص دهیم و بعد از میان 30-40 کتابی که در اختیارمان قرارگرفته، یک نمونه برای هر نوع انتخاب کنیم و نتیجۀ کار را به شکل یک نمایه با چسب و مقواهای رنگی بسازیم.
گروهها سخت درگیر کارند و از گذشت زمان غافل. بخشی از فعالیت میماند برای خلوتِ خانه که برای گروههای سنی مختلف، متناسب با دورههای رشد، یک نوع ادبی و یک کتاب پیشنهاد بدهند. میدانم کار سادهای نیست.
میخندیم، میباریم. ما هستیم. با هم کار میکنیم. با هم گام برمیداریم. مسیر ما پرسنگلاخ است. بخش اول کارگاه با دوربین سنگلاخها و چاه و چالههایش را دیدیم.
ما نمیترسیم. ما کودکان را دوست داریم. نوجوانان را دوست داریم. ما انسان را دوست داریم. و دلمان شهر و جامعهای روشنتر میطلبد.
آن غبار که پیشتر گفتم، پیش چشممان را تار کرده و تنفس را سخت. ما زندگانی را شایستهتر و برابری و وسعت را نه تنها در واژهنامهها، که در واقعیت میطلبیم. ما با بچهها کتاب میخوانیم. با بزرگترها کتاب میخوانیم. ما برای زخمهای بالمان در میان سطرها مرهم جستجو میکنیم. ما آب میرسانیم به کامِ کودکان تشنه. ما دوندهایم، دوندگان ماراتن.