مدرسۀ پرماجرا
شیرین خدیوی، 29 آذر 1395
دیشب سارا به من پیغام داد فردا به مدرسه میروید؟ قرار بود که فقط سری به مدرسه بزنم برای هماهنگیهای جشن یلدای کلاس پسرم، صدرا، اما فکر کردم شاید در همین حین بتوانیم فعالیتی انجام دهیم. بنابراین به سارا گفتم ساعت 10 در مدرسه باشد. خودم ساعت 9 رفتم با معلم کلاس صدرا صحبت کردم و خیالم راحت شد. بعد سراغ آقای مدیر رفتم. خواهش کردم روز پنجشنبه حتماً به کارگاه ماراتن بیایند که طبق معمول گفت نمیتواند. دو تا معلم کلاس چهارم هم که ممکن است، راضی شوند به اجرای ماراتن، گفتند هیچکدام نمیتوانند به کارگاه بیایند.
خلاصه وقتی سارا آمد، به کلاس آقای اشکانی که نبود، رفتیم. حدوداً 10 نفر از بچهها آمدهبودند. ظاهراً بقیه شب قبل اطلاع پیدا کردهبودند که معلم فردا نمیآید. بچهها کتاب نداشتند! بله، متأسفانه من هنوز موفق نشدهام والدین را راضی به خرید کتاب کنم. چند تا از بچهها خیلی اصرار داشتند که کتاب بخوانیم. بعد از اینکه من یک داستان از جلد چهارم “مدرسۀ پرماجرا” خواندم، به نوبت آمدند و هر کدام یک صفحه از همین کتاب خواندند. روخوانیشان خیلی بد بود. برایشان توضیح دادم که کتاب خوانی به مرور،روخوانی آنها را بهتر میکند و همین طور مطالعۀ درسهایشان را و این یکی از فواید کتاب خوانی ست. زنگ خورد. من کلاس را به سارا سپردم تا باقی ماجرا در آن کلاس با ساراجان باشد.
در فرصت باقیمانده به کلاس خانم علیپور رفتم و 2 تا از داستانهای کوتاه کتاب “افسانههای کچل” را به نام “دروغ های شاخدار” و “حکایت عجیب و غریب” خواندم. از بچهها خواستم بیایند و یک دروغ شاخدار بگویند. یکی آمد و گفت: “من شب خوابیدم توی یک هندوانه و فردا صبح از توی خربزه بلند شدم. پرسیدم: “از داستان دوم چی فهمیدید؟” برایم جالب بود که یکی از بچهها گفت: “کچل خودش را باور داشت.”
راستی یادم رفت بگویم که آمار صفحات خواندهشده را هم بررسی کردم و برای نمایندههای هر دو کلاس که از میان خود بچه ها انتخاب شدهاند، توضیحات بیشتر دادم.
من به کارم و آمدورفتم به این چند کلاس دبستان بزرگِ سروش ادامه میدهم و راهی برای تهیۀ کتاب برای بچهها پیدامیکنم. امسال سارا همراهم میآید تا اجرای فعالیت کتابخوانی و روشهای ترویج را تجربه کند. سارا جوان و دانشجو ست و داوطلبانه با طرح ماراتن همراه شده و این ارزشمند و امیدبخش است.