گزارش فریبا اقدامی از طرح ماراتن کتابخوانی جهک در دبستان شرافتی
16 فروردین 1395
از هفتۀ پیش با خانم “اصلاح کن” معلم پنجمیهای دبستان پسرانۀ شرافتی قرارگذاشتهایم که بروم برای دیدار بچهها. قرار اسفند ماه میسر نشدهبود و باور میکنید یا نه، من دلتنگ این کلاس کوچک و این 35 جفت چشمهای کنجکاو و مشتاق بودم.
امروز که دوشنبه است، هیچ حال تنم خوش نیست. سروصورتم به هم ریخته و بهترین کار برای تنم در خانه ماندن است و نوشیدنی و موسیقی. اما قول دادهام به خودم و دلم و شرافتیها. میفهمید این یعنی چه؟ جمله را یک بار دیگر بخوانید تا خوب مجسم کنید.
کتاب برایشان تهیه کردهام. بخشی را خریدهام و بخشی را با کمک دانشآموزانم در مدرسۀ صبا جمع کردهام؛ در واقع بچههای کلاسم کتابهای نوی کودکی خود را برایم آوردهاند. دفعۀ پیش برای هر نفر دو جلد بردهبودیم، هدیه از طرف جهک. این بار فقط 35 جلد دارم، هر نفر یک جلد.
صبح زود کتابها را پخش میکنم وسط خانه و دستهبندی میکنم و بر صفحۀ اولشان مهر جهک میزنم.
لباس شاد میپوشم و شالی به رنگ آتش. تا جایی که ممکن است بدحالی تنم را پشت رنگهای لباسم پنهان میکنم. ماشین میگیرم. کتابهایی را که خودم نخواندهام، در طول مسیر که طولانی ست، تندتند میخوانم. از آقای راننده خواهش میکنم نزدیکیهای مسیر جلوی فروشگاهی بایستد تا برای بچهها خوراکی کوچکی بخرم. این هم به خاطر عید است و هم بدحالی امروزم. امروز به قدر دفعۀ پیش توان بالا و پایین پریدن ندارم و از طرفی تنها میروم. میخواهم دیدارم کوتاه باشد، مبادا حالم را ببینند. خوردنی شیرین این میانه میتواند کمک کند.
در کلاس را که باز میکنم، دست و جیغ و هورا میشود. کلاس یکپارچه میرود به هوا. به خاطر کتابها ست.
انقدر ذوق دارند که چشمشان مدام پی کتابها ست و همه با هم حرف میزنند و از کتابهایی که در سه ماه گذشته خواندهاند و چشیدهاند، برایم میگویند. آمار ماراتن پنجمیهای شرافتی از 80000 صفحه گذشته. خانم معلم صبورشان میگوید، کتابهایی را که بار پیش برایشان بردیم، بین همۀ بچهها گردانده و همه خواندهاند. هرکدام صدایش را بالاتر میبرد، مگر بشنوم. اول هی صدایم میکنند: خانم ضیا… خانم ضیا… میفهمم نام مرا با لیلا اشتباه گرفتهاند. تمام صورت میخندم و بلند میگویم: من اگر موهای طلایی خانم ضیا را داشتم، چقدر حالم الان خوشتر بود! زود متوجه میشوند و میگویند: آهان… اون خانم مو طلاییه اسمش ضیا بود… شما چی بودید؟
دارند میخورند و همزمان به جلد کتاب بغل دستیها و پشت سریهاشان سرک میکشند.
دو نفر دفعۀ قبل کتاب تاریخی خواستهبودند. گشتهام و دو کتاب رنگارنگ و پر تصویر پیدا کردهام که تاریخی ست ولی با جلوههای داستانی. پیدایشان میکنم و کتابها را با ذوق از دستم میگیرند. دو سه نفر کتابی را که به شان رسیده، قبلاً خواندهاند. خجالت میکشم و برای آنکه جبران کردهباشم، میگویم اصلاً باید یادداشت کنم تا دفعۀ بعد بهترین کتابها را برایتان بیاورم.
بعد قلم و کاغذی به دست میگیرم و کاملاً جدی رو به بچهها میگویم: هرکس هر سفارش کتابی دارد، بگوید تا بنویسم و قول میدهم سعی کنم گیر بیاورم برایتان.
معلم نازنینشان آرام دم گوشم میگوید: لازم نیست. شما هر کتاب خوبی بیاورید، بچهها میخوانند. من اما رضایت نمیدهم و یکی یکی یادداشت میکنم. بیشتر در مایههای جنگی طالبند.
کسی نیست تا از شرافتیها و کتابها و روز خوش من عکسی به یادگار بگیرد. همچنان دارند هورا میکشند برای خداحافظی که بیرون میزنم.
بیرون هوا ابر و آفتاب است و یاسهای زرد و سبز برگها تهران را خندان کرده. تا شب و فردا شب چشمها و چهرهها و دستهای کوچکشان را هی به یاد میآورم.