فلوبر معتقد بود که کتاب مثل بچه ساختهنمیشود، بلکه مثل اهرام، طرحی پیشاندیشیده دارد، و با چیدن سنگهای عظیم روی هم و با مدد گرفتن از قدرتی گستاخانه، زمان و عرق ریختن است که متولد میشود. او برای نوشتن «مادام بوواری»، در گام اول تمام تلاش خود را وقف ترسیم پیرنگ و طرحی پیشاندیشیده و همچنین خطوط کلی کتاب در تابلو، فصلها و نماهای کلی کرد. آنگاه که طرح کلی اثر و نقشۀ دقیق فصل اول ترسیم شد، نوشتن را آغاز کرد و در این مرحله بود که مسألۀ فرم پیش آمد و او را به نومیدی کشاند و شبهای متوالی عرق ریختن.
فلوبر در نامهای به لوییز کوله یکی از شبهایی را که مادام بوواری از دل آنها برمیخیزد، شرح داده است.
«باید عاشقت بود که امشب برایت نوشت، چون از پا درآمدهام. سرم به شدت درد میکند. از دو بعدازظهر بوواری را مینویسم. عرق کردهام و گلویم گرفته. این یکی از روزهای نادر زندگیام است که آن را تماماً در وهم گذراندهام. امروز عصر، ساعت شش، در لحظهای که کلمۀ حملۀ عصبی را مینوشتم، چنان عصبی بودم، چنان شدید نعره میزدم و چنان عمیق چیزی را که زن کوچکم تجربه میکرد حس میکردم که ترسیدم به خودم هم یک حملۀ عصبی دست بدهد. از پشت میزم بلند شدم و پنجره را گشودم تا آرام بگیرم. سرم گیج میرفت. اکنون درد شدیدی در زانوها، کمر و سرم حس میکنم. مانند مردی هستم که زیادهروی کرده (به خاطر این عبارت پوزش میخواهم.) یعنی در نوعی سستی سرشار از سرخوشی. گلویم خراشیده از بس تمام طول شب، برحسب عادت اغراق آمیزم، در حال نوشتن فریاد زدهام. برای اینکه نگویند من هیچوقت مشق نوشتن نمیکنم، گاهی وقتها چنان برای نوشتن تقلا میکنم که لازم میشود، قبل از خواب، دو سه فرسخ پیادهروی کنم. هر چند که چیزی برای گفتن به تو نداشتم، با این حال دلم میخواست که این چهار صفحه را برایت پر کنم و چون عاشق هستم، کاملاً به جاست که به خواب نروم بیآنکه برای تو نوازشی بفرستم، بوسهای و تمام افکاری که برایم باقی میمانند.
از این کتاب خوشت خواهدآمد؟ در اینباره چیزی نمیدانم. با این حال حس می کنم در این 114 صفحه سختیهای فراوانی وجوددارد و در این مجموع، هر چند غیردراماتیک، آهنگی زنده دارد. چیزی که حتمی ست، این است که از هشت روز پیش، سریع جلو میرود. کاش این روند ادامه یابد! چون از کندیهایم خسته شدهام!
می دانی هفتۀ پیش چند صفحه نوشتهام؟ یک صفحه، و آن هم به نظرم خوب نمیآید! عبوری سریع و سبک لازم بود، در حالی که من به کندی جلو میرفتم! چه دردی میکشیدم! در طول سه روز، روی تمام اثاثیهام و در تمام حالت های ممکن غلت زدم تا چیزی برای گفتن بیابم! لحظههای مشقت باری هست که در آن رشته پاره میشود و به نظر میرسد کلاف از هم باز شدهاست. با این حال، امشب کمکم همه چیز را به روشنی میبینم، اما چقدر زمان از دست رفت! چقدر آهسته جلو میروم! و چه کسی متوجه ترکیبات عمیقی خواهدشد که چنین کتاب سادهای از من طلب میکند؟ طبیعت عجب مکانیکی ست و برای واقعی بودن، چه نیرنگهایی لازم است!
قسمت وحشتناک مشکل، به هم پیوستگی ایده هاست و اینکه آنها خیلی طبیعی از یکدیگر مشتق میشوند. لحظههایی هست که همۀ این مسایل میل مردن به من میدهند. آه، رنجهای هنر، آنها را میشناسم. به این ترتیب، نوشتن چیزی ست بسیار وحشتناک و لذتبخش و آدم عادت میکند با سماجت به چنین عذابهایی تن دهد و چیز دیگری از آن نخواهد. در این میان رازی هست که از من میگریزد.»